92/7/21
10:57 ص
حکایت 1
پادشاهی را شنیدم، به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، هر که از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز / دست بگیرد، سر شمشیر تیز
***
اذا یَئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ / کَسِنّور مَغلوبٍ یَصولُ عَلَی الکَلبِ
ملک پرسید:
- چه می گوید؟
یکی وزرای نیک محضر گفت:
- ای خداوند! همی گوید: والکاظمینَ الغیظَ وَالعافینَ عَن النّاس.
ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضداو بود، گفت:
- ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت!
- آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا، زین راست که تو گفتی! که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی!
و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید / حیف باشد که جز نکو گوید
بر تاق ایوان فریدون نبشته بود:
جهان ای برادر! نماند به کس / دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت / که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک / چه بر تخت مردن، چه بر روی خاک
منبع:
کتاب کلیات سعدی - گلستان - انتشارات آدینه سبز، چاپ دوم 1391. شابک 0-79-2937-964-978 ص 18