92/8/4
10:51 ص
حکایت 10
بر بالین تربت یحی پیغامبر (علیه السلام) معتکف بودم، در جامع دمشق، که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود، اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی، بنده این خاک درند / و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آنگه مرا گفت:
- از آن جا که همّت درویشان است و صدق معاملت ایشان، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب، اندیشناکم.
گفتمش
- بر رعیّت ضعیف رحمت کن، تا از دشمن قوی زحمت نبینی!
به بازوان توانا و قوت سر دست / خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید / که گر زپای درآید، کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت / دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
زگوش، پنبه برون آر و داد خلق بده! / وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست
***
بنی آدم اعضای یکدیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار
تو که از محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی
منبع:
کتاب کلیات سعدی - گلستان - انتشارات آدینه سبز، چاپ دوم 1391. شابک 0-79-2937-964-978 ص 27