92/8/7
11:47 ص
حکایت 21
مردم آزاری - را حکایت کنند که - سنگی بر سر صالحی زد! درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی داشت تا، زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد؛ درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت! گفتا:
- تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟
گفت:
- من فلانم [...] و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی!
گفت:
- چندین روزگار کجا بودی؟
گفت:
- از جاهت اندیشه همی کردم؛ اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم!
ناسزایی را که بینی بخت یار / عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درّنده تیز / با دَدان آن بِه که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو، پنجه کرد / ساعد مِسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار / پس به کام دوستان مغزش برآر!
منبع:
کتاب کلیات سعدی - گلستان - انتشارات آدینه سبز، چاپ دوم 1391. شابک 0-79-2937-964-978 ص 37